آخرین جلسه کلاس ادبیات بود . کلاس شلوغ و پر سر وصدا بود .
بچه ها می گفتند احتمالا دبیرمان مثل پارسال می خواهد ما را با کار
جالبی غافلگیر کند .
صدای در ورود معلم را اعلام کرد ,.
همه تعجب کردند . چون در دست او شمع و کبریت بود .
دبیر ادبیاتمان بی آنکه منتظر بماند شمع را روشن کرد .
رقص شعله شمع در فضای کوچک و صمیمی کلاسمان دیدنی بود.
گفت: " از فداکاری شمع چه می دانید ؟ "
همه تعجب کرده بودند . تا آن زمان نمی دانستند شمع هم فداکاری می کند !
گفت : " شمع می سوزد و هیچ نمی گوید . هر لحظه کوچکتر می
شود . ولی کوچکترین حرفی نمی زند . شمع با تمام وجودش روشنایی
را به تو هدیه می دهد و خودش فدا می شود . شمع هر ثانیه به فکر
توست . نگران لحظه های بی فروغ توست . "
معلم مکثی کرد و ادامه داد : " این بود آخرین جلسه صمیمانه ما ."
و صدای زنگ پایان کلاس که به حرف او پایان داد .
|